نیمه اول رمضان 93...
سلامُ علیکم..
حال و احوال دوستان گلمان چطور است؟
امیداست غم در دل و رنج در بدن نداشته باشید و سلامت و مستدام و فرخ دل رمضان را با روزه های خود معیت نموده باشید...
حال انکه روزه خوران هم دوستان مایندو خداقوت به آنان هم باید گفت...
هوا بس ناجوانمردانه گرم است و آفتاب در آسمان چنان تیغ میکشد و ابراز وجود می نماید که گویی با خود می اندیشد ما نمیدانیم آفتاب است و گرم است و تابستان...چونان که جیغ آدمی را به در می آورد..
آفتاب!آخر کمی هم انصاف..
ما که زیر بادافشان خنکی ب نام کولر هستیم هیچ..اما مغز مردمانی که ناگزیرند در زیر ظل بی ظلی تو روزگار بگذرانند تبخیر شد ...باورکن....
حال ب سراغ خودمان..آقازاده یمان و گذران روزگارمان در این دهه پرازخیروبرکت ماه رمضان میرویم..
استدعا دارم بعضی از نقشهایی(عکس ها) که در ذیل مشاهده خواهید نمود را برما ببخشید..
زیرا نقشی است از نقوش بسی زیبای اطعمه و اشربه...امیداست میلتان نکشد..
سپاس
روز اول
امروز روز اول ماه مبارک..تصمیم بر این شد که با آقازاده متین السلطنه ب یکی از جلسات قرآنی که در همه شهر رایج میشود در ماه مبارکـ؛رفته و از فیض قران برخوردارشویم...
(یه حاشیه ..هم تجربه.. هم خاطره:
ساعت 10 بامتین اومدیم پایین تابریم جلسه قرانی که خونه یکی از همسایه ها بود..مجتمع ما 10 تا ساختمونه که ی محوطه بزرگ داره که ورودی پارکینگهاهم هس...خلاصه توی حیاط بچه ها داشتن بازی میکردن منم ب متین گفتم تو هم بمون اینجا با بچه ها بازی کن منم میرم اینجا..خواستی تو هم بعد بیا...
رفتم داخل ساختمون که متین بازیگوش هم منو ندیده تو کدوم ساختمون رفتم..
بعد از ی نیم ساعتی یکی از بچه ها رو گفتم برین دنبال متین صداش کنین بیاد..نازنین رفت و اومد گفت متین نیست.
من سریع دویدم رفتم بیرون که دیدم بچم نیس..اینور بگرد اونور بگرد..خدایا..
همه درا زدم بلندبلند متین متین میکردم ولی اثر از اثارش نبود..خیلی لحظه سختی بود هرچی فکر بد بود اومد توذهنم..نفهمیدم چطوری ماشینو از پارکینگ در اوردم و سریع رفتم تا تو کوچه ها دنبالش بگردم اشکام هم بی اختیار میریخت و دست و پام میلرزید...
ما کوچه چهاردهم هستیم..از داخل کوچه که اومدم بیرون دو کوچه پایین تر دیدم متین با اتوبوسش بغل ی آقاهه س...
دستمو گذاشتم رو بووووووووووووووووووووووووووووق...که اقاهه وایسادومنو دید..فک کن تاکوچه هشتم رفته بود..انقد گریه کرده بود بچم..تارسیدم بهش سریع بغلم کردم و عین این فیلم هندی ها دوتایی گریه میکردیم شاید 10 دقه یه ربع همونجا نشستیم و دوتایی گریه میکردیم...واقعا حس میکردم ی تیکه از قلبم نیس که حالا پیداشده..خداروشکر
جالبه شبش برنامه ماه عسل اون پسره بود که دزدیده بودنش..مامانش که حرف میزد من همینجوری اشکام میریخت و خوب درکش میکردم..من به یه ربع نکشید که بچم پیدا شد اونا دوماه از بچشون دوربودن...خدا ایشالا همه بچه ها رو نگهداره..
حالا بهش میگم گم شدی..میگه نه تو گم شدی..من تورو ندیدم..
الهی من بمیررررم برات مادر)
اولش را با احوال تشویش ناک خود شروع نمودیم که عذرخواهم از حضورتان ازاینکه خاطرتان را مکدر نمودیم
القصه:
قران و قرانخوانی ما تمام شد و امدیم منزلمان و کمی استراحت و بعدهم بساط افطار
قبول باشد ان شا الله
روزدوم
امروز هم بسان دیروز مشرف به حضور در جلسه قران شدیم اگر بازگو نمودنش ریا نباشد...
الحمدالله روزی بدون حادثه...
و بعد آن استراحت و پس از ان انجام روزمرگی هایمان در نقش عیال خانواده...
این هم صبیه ما..متینه خاتون..
خ خ خ خ خ خ
روز سوم
شرف حضور یافتن ب ملجا و مامن ایرانیان سرزمین پارس بسی ذوق معنوی ادمی را غلیان وا میدارد تا دعاگوی تک تک ادمیانی باشم که نفس میکشند در این مرز و بوم و نزدیکتر در رفاقتیم با آنها در مجال دنیای مجاز...
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
افطار هم جایتان سبز..ضیافتی مهمان بودیم..آنهم سرزده..اما سعادتمند شدیم از تناول "شله مشهدی" که اگر نخورده باشی نصف دنیا و کیفهایش را نفهمیده ای...بازهم جایتان زمردین..
روز چهارم
سحر و افطاری داشتیم بدون دغدغه خدای را سپاس..
حال شب نشینی در خانه والده محترمه مرد منزل...مادر شوهر,بعبارتی ملموس...
در حیاط منزلشان آشیانه پرنده ای را یافتیم جالبناک و بسی مفرح گشتیم از شادمانی متین السلطنه آقازاده مان...بسان یو یو یی در هوا میپرید تا نظاره کند محتویات آشیانه سیخکی پرنده را...
امید آنست که فرزندان خرد و کلان ما در سلامتی کامل و صحت تن و عقل و روح ایام سپری کنند...و هیچوقت ناگزیر نشوند که بسنجند شدت انبضات و انبساط و انقباض عروق خودرا...
روز پنجم
در این روزکه زیباروز پنج شنبه است...ب جلسه مان نرسیدیم که یعنی میلمان ابلیس صفت شد و تنمان یارای یاری نبود که برخیزیم و برویم و خفتن شد محصول تنبلیمان...خوابیدیم و خوابیدیم و افطار را هم ضیافت مهمان بودیم با اقوام مرد منزل...در خانه والده محترمشان...
شبانگاه هم ب تفریحگاهی رفته تا مردان کمی بدن جنبانده و خستگی هفتگی کار را ازتن بدر کرده و بازی مفرحناک والیبال انجام بدهند و ماهم با تصنیف زیبای "یوز پلنگان" تشویق و تحسینشان نمودیم...
تا پاسی از شب که دیگر شب آنقد پاس شده بوده که سحوری را هم نزد طایفه مرد..تناول نمودیم...
نقش و نقوش نداررریم...
روز ششم
حاجت ب بیان روزمرگی و اطناب کلام نیست که بدانید باز هم خفتیم ..چ بسا خواب روزه دارهم چونانکه مستحضرید عبادت است...
بساط افطار و شگفتی که ب سفره دادیم..آنهم از جهت مشغله و دغدغه مندیمان که چشمان همسرمان از حلقه بدر آمده بود و نا پرهیزیمان را با به به میلمباند...
بلی..کش لقمه ایست ناقابل که کشَش رادر منزل با دستان نحیفمان کشیده ایم...
بسی شرمساریم از روی متین السلطنه بابت اهمال که در حقش کرده و تا ب امروز خومدمان در طبخ کش لقمه اهتمام نورزیده بودیم..
روز هفتم
بازهم امروزبود روزمرگی و ما و متین السلطنه ..
و طبخ مسقطی که نخستین بار به موفقیتش نایل آمده بودیم
بزاق ترشح شده تان را فرو برده و مرا نیز حلال نمایید
روز هشتم
سحوری بود که باز مارا ب سر ذوق آورد و مشغول به آرایاندن سماط گشتیم...
طعام مورد طبخ ماهی بود..
و اطعمه دیگر نیز که ارایش شد توسط اینجانب..
و
پلویمان را هم ب نیت سبزی پلو تناول نمودیم..
جایتان پر گل
روز نهم
واحیرتا از این ایام و ساعتها که گویی گرگی ب دنبالشان دویده که اینچنین میدوند و مثال باد میگذرند...
امروز تصمیم ب طبخ بامیه گرفتیم..نه ان بامیه این بامیه...
اینست بامیه ای که قیفمان را نیابیدیم و ناگزیر با انگشتانمان قلقلی نموده و سرخ کردیم...بامیه های سیبزمینی زیبایمان را که متین السلطنه قریب ب نیمی از آنها را با ولع نوش جان نمود...
دستان کپلی متین السلطنه که تواناست در تمامی امور...
روز دهم
یادمان نمی آید..
روز یازدهم
امروز با متین السلطنه ب جلسه قران رفته و بعد ب منزل یکی از همسایه ها و بعد هم متین بازی کرد و بازی کرد و ب خانه برگشتیم و خوابید و ماهم باز رفتیم سر وقت کفگیر و ملاقه جهت تهیه و تدارک افطار..
و افطاری که با اذان مغرب ب افق تهران میل میشود...
مرد منزل دیر ب خانه میرسد و ماهم خانووووم...از گلویمان پایین نمیرود و چشم ب در دوخته تا شاهزاده ی مان تشریف فرما شوند..
شب هم ب پارک میرویم برای تفرج و بازی آقازاده
ماه ماه پربرکتیست..پراز مهربانی . با هم بودن..برای ما که خوب است امیدمی رود برای همه همینگونه باشد..
شب تا پاسی از شببیرون ازمنزل و انگاه تا سحربیداریم و باز ب خواب رفته تا حوالی ظهر و بعد بیرون از منزلیم تا زمان استراحت و انگاه که افتاب هست و گرمای حضورش...در منزلیم و بعد باز بیرون و بعد هم بساط افطار و افطاری و سفره و ...
روز دوازدهم
دوازده روز گذشت و تا چشم بر هم بگذاریم عید فطر آمده و خداکند غافل نمانیم از ماهترین ماه..
بازهم جلسه قران و میرویم تا شاید بتوانیم کتاب وحی را ختم کنیم اما گمان نکنیم بتوانیم ب مانند هر سال ختممان را ب ثمر برسانیم
متین السلطنه که انگار خودش اتاقی ندارد همه منزل را ازخود دانسته و پریشان حال ساخته همه منزل را از تشویش ملعبه جات خویش...
اینجا فقط بخشیست از بخشهای بسیاری که کنیز کمر بسته یعنی ما..باید جمع کنیم...
ب فرزندان دهه 90 هم که نمیتوان حرفی زد..
هنوزسخنی ب میان نیاورده فقط تذکر داده ایم واکنش را ببینید:
آقازاده است دیگر..
سرو سامان دادن ب خانه را رها کرده باز ب مطبخ رفته و مشغول مهیا ساختن سفره افطار میشویم..
التماس دعا داریم و باز هم حلالیت میگیریم..
روزه هایتان مقبول درگاه حق
شادیتان افزون باد..
خدا نگهدار تا دهه بعدی
بعدا نوشت:
*دوستان گلم...حالم خوب نیس
عکسای غزه رو دیدم حالم خوب نیس
شمارو بخدا بیاین تو این شبای عزیز براشون دعا کنیم..
دعا کنیم تا اونها هم مثل ما حداقل نیازی که ی ادم میتونه داشته باشه یعنی امنیت رو بدست بیارن...
** راستی دوستای گلم..آموزش آشپزیها رو میتونین تو یه وبلاگ که توی لینکام هس ببینید:
التماس دعا..