دی ماه تلخ 93
باسلام دوباره....
ببخشید یکم تلخه....
تولد متین بود..مادرجونم عکس رادیولوژی ش دستش بود..از بیمارستان امام حسین اومد خونه ما...کلی برا متین دست زد و شاباش دادو شمع فوت کرد...اون شب حالش خوب بود...اما..
..مامانم دوروز بعد گف ک مامان بزرگم سرطان داره..
دلم ریخت...
سرطان...
اخه چرا...دکترا جوابش کردن..
نمیخاستم ب مردنش فک کنم..ولی ناخودآگاه اشکام میریخت و دلم خالی میشد...
یه هفته گذشت...افتاد تو خونه...دراز بود همش باورم نمیشد...احه چرا یدفعه..
گفتن سرطان پانکراس بدترین نوعه سرطانه...اینم ک دیر فهمیدن...متاستاز داده و بد از بدترررر
دلم خون بود...
جلو چشامون داره اب میشه خدایا...
ینی کاری از دستمون بر نمیاد...
شیمی درمانی؟
برق؟
دارو؟
گفتن نه..اذیتش نکنین..سنش زیاده..جواب نمیده بدنش...
ینی چی اخه..چطو ی دفعه...
هفته دوم نتونس غذاشو بخوره...لاغرشد..لپاش اب شد...چشای بانفوذش ک همیشه بخاطر شیطونیای من بهم اخم میکرد گود افتاد...
خدایا نمیخام ببریش..خدایاااا...
هفته سوم روزی یه سرم.. تا جون داشته باشه...
جلو چشمامون داشت پرپر میشد
خدایا همه مریضارو شفا بده..
الهی بگردم با لهجه شیرینش میگف خدایا یا منو ببر قاطی مرده ها یا خوب شم برم قاطی زنده ها...
صدای لالاییش هنوز تو گوشمه....ای دنیای نامرد...
هفته اخررررر....
فقط یکماه دووم اورد...یکماه و تموم...
دیگه از جاش نمیتونس پاشه..حرف نمیزد. رگاش زده بود بیرون...لاغره لاغر مثه یه بچه...
خدایااااا....
خونمون بودم ی دفعه خاهرم زنگ زد ک بیاااا. تموم شد راحت شد...
نفهمیدم چن دفعه خوردم زمین تا فاصله دوتا کوچه تا خونه مامانمو اومدم....چجوری رفتم نمیدونم دنیا داش دور سرم میچرخید...
رفتم تو دستشو گرفتم تو دستم.. سرده سرد...ولی من باورم نمیشد ک دیگه نیست....وای خدایااااا...
من صب پیشش بودم چی شد یدفعه...
تموم شد....
راحت شد....
خدایابیامرز هممونو
خدایا ببخش....الهی بگردم کمر بابام خم شد...
خدایااااا....