*متین عســ♥ـــلی**متین عســ♥ـــلی*، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
داداش یاسینداداش یاسین، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

•●✿ღعشقم *متین*ღ✿●•

دی ماه تلخ 93

1393/12/23 15:59
548 بازدید
اشتراک گذاری

باسلام دوباره....

 

ببخشید یکم تلخه....

تولد متین بود..مادرجونم عکس رادیولوژی ش دستش بود..از بیمارستان امام حسین اومد خونه ما...کلی برا متین دست زد و شاباش دادو شمع فوت کرد...اون شب حالش خوب بود...اما..

..مامانم دوروز بعد گف ک مامان بزرگم سرطان داره..

دلم ریخت...

سرطان...

اخه چرا...دکترا جوابش کردن..

نمیخاستم ب مردنش فک کنم..ولی ناخودآگاه اشکام میریخت و دلم خالی میشد...

یه هفته گذشت...افتاد تو خونه...دراز بود همش باورم نمیشد...احه چرا یدفعه..

گفتن سرطان پانکراس بدترین نوعه سرطانه...اینم ک دیر فهمیدن...متاستاز داده و بد از بدترررر 

دلم خون بود...

جلو چشامون داره اب میشه خدایا...

ینی کاری از دستمون بر نمیاد...

شیمی درمانی؟

برق؟

دارو؟

گفتن نه..اذیتش نکنین..سنش زیاده..جواب نمیده بدنش...

ینی چی اخه..چطو ی دفعه...

هفته دوم نتونس غذاشو بخوره...لاغرشد..لپاش اب شد...چشای بانفوذش ک همیشه بخاطر شیطونیای من بهم اخم میکرد گود افتاد...

خدایا نمیخام ببریش..خدایاااا...

هفته سوم روزی یه سرم.. تا جون داشته  باشه...

جلو چشمامون داشت پرپر میشد

خدایا همه مریضارو شفا بده..

الهی بگردم با لهجه شیرینش میگف خدایا یا منو ببر قاطی مرده ها یا خوب شم برم قاطی زنده ها...

صدای لالاییش هنوز تو گوشمه....ای دنیای نامرد...

هفته اخررررر....

فقط یکماه دووم اورد...یکماه و تموم...

دیگه از جاش نمیتونس پاشه..حرف نمیزد. رگاش زده بود بیرون...لاغره لاغر مثه یه بچه...

خدایااااا....

خونمون بودم ی دفعه خاهرم زنگ زد ک بیاااا. تموم شد راحت شد...

نفهمیدم چن دفعه خوردم زمین تا فاصله دوتا کوچه تا خونه مامانمو اومدم....چجوری رفتم نمیدونم دنیا داش دور سرم میچرخید...

رفتم تو دستشو گرفتم تو دستم.. سرده سرد...ولی من باورم نمیشد ک دیگه نیست....وای خدایااااا...

من صب پیشش بودم چی شد یدفعه...

 

تموم شد.... 

راحت شد....


خدایابیامرز هممونو 

 

خدایا ببخش....الهی بگردم کمر بابام خم شد...

 

خدایااااا....


دل شکستهناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عمه فروغ
23 اسفند 93 16:31
تسلیت میگم پرنیان جان ان شاا.. غم آخرتون باشه خدا عزیزانتون رو حفظ کنه.روحش شاد و قرین آرامش
•♥مامان متین♥•
پاسخ
مچکررر..سلامت باشین..
ترنم
25 اسفند 93 8:57
خدا رحمت کنه غم آخرتون باشه باقی عمر جوونا منم تازگیا دائیمو از دست دادم خیلی جوون بود خانمش بارداره شُک بدی بود لااقل اگه پیر هامون برن رحمت خدا عمرشونو کردن ولی غم جوون نبینین
•♥مامان متین♥•
پاسخ
ممنون سلامت باسین تسلیت میگم گلم...
مامان هلیا
27 اسفند 93 22:40
تسلیت میگم عزیزم، خدا بیامرزدشون شرمنده دیر پستتون رو خوندم
•♥مامان متین♥•
پاسخ
قربون لطفت خانومی.. مرسی سلامت باشین
افسانه مامان فاطمه
3 فروردین 94 19:56
الهی بمیرم میفهمم خیلی سخته پارسال ما برعکس شما خیلی یه هویی و یه دفعه ای طوری که تا چند وقت تو شوک بودیم مادربزرگ شوهرمو از دست دادیم مثل مادربزرگ خودم بود خیلی دوستش داشتیم انقدرررررررررر این شوک واسه همه مون عظیم بود که ههنو بعد یه سال نتونستیم نبودنشو باور کنیم بهت تسلیت میگم واقعا سخته خدا بهتون یه صبر بزرگ بده
•♥مامان متین♥•
پاسخ
خدانکنه...مرسی از همدردیت دوس جوونممنم تسلیت میگم...